زخم زبان

حرف یک عاشق

این وبلاگ رو با تمام وجودم تقدیم به مهم ترین فرد زندگیم میکنم امیدوارم خوشش بیاد

یادم میاد در زمان کودکی یک داستان خواندم که واقعا به چیز زیبایی اشاره کرده بود

در زمان قدیم یک هیزم شکن پیر بود که برای امرار معاش به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد و با خود به خانه میاورد و به سختی روزگار خود را میگذروندن تا اینکه یک روز در جنگل که داشت برای هیزم جمع کردن میرفت به یک شیری که در دام گرفتار شده بود رسید و آن شیر را آزاد کرد شیر هم برای قدردانی از پیرمرد با آن همراه شد و هیزمهایی که پیرمرد جمع میکرد بر پشت خود سوار میکرد و برای پیرمرد تا نزدیک خانه می برد بخاطر کمک شیر پیرمرد هر روز بیشتر از روز قبل هیزم جمع میکرد و به خانه می برد تا اینکه با فروش هیزمها وضع مالی پیرمرد آنقدر خوب شد که بهترین زندگی را برای خودش فراهم کرد و دیگر نیازی به رفتن جنگل و جمع کردن هیزم نبود یک روز پیرمرد به زن خودش گفت که ما این همه ثروت را مدیون دوست خوبم شیر هستم و میخوام شیر را برای نهار دعوت کنم به منزلم زن هم با اکراه مسئله را پذیرفت تا اینکه شیر را دعوت کردن و داشتند غذا میخوردند و برای شیر هم در یک ظرف جداگانه غذا ریخته بودن و داشت میخورد که زن زیر لب زمزمه کنان و خیلی آروم گفت که حیف که آب دهان شیر حرام هست و من باید این ظرف را بیرون بیاندازم آنقدر یواش گفت که پیرمرد متوجه نشد ولی شیر با آن گوشهای تیز خود این کلمات را شنید و مانند خمجری بر دلش نشست وقتی از پیرمرد داشت خداحافظی میکرد گفت ای پیرمرد اگر من از شما یک خواهشی داشته باشم شما میپذیرید پیرمرد هم گفت که من هر چیزی که دارم متعلق به توست و حاضرم با جان و دل بپذیرم شیر گفت آن تبر خود را بردار و بیار پیرمرد رفت و تبر خودش را اورد شیر گفت که ان را بلند کن و محکم بر وسط پیشانیم بزن پیرمرد گفت که من این کار را نمیکنم ولی شیر همچنان اصرار بر این کار داشت و پیرمرد همان کاری را کرد که شیر گفته بود و پیشانی شیر را از وسط شکافت و شیر خون الود از آنجا رفت سالها گذشت و پیرمرد خبری از دوست خودش نداشت تا این که یک روز شیر برگشت و به منزل پیرمرد آمد و پیرمرد با دیدن شیر خیلی خوشحال شد و از شیر خواهش کرد که دلیل کارقبل از رفتنش را برایش توضیح دهد شیرجریان حرفی که زنش زده بود را به پیرمرد گفت و اشاره به جائی کرد که پیرمرد با ضربه تبر برسرآن فرود اورد و گفت ایا زخمی بر سر من میبینی پیرمرد گفت نه شیر گفت زخمی که بر اثرتبر تو بر سرمن به وجود آمده جائیش خوب شده اما زخمی که زن تو با حرفش بر دل من زد هنوز تا هنوز خوب نشده و زخم زبان از دهها زخم شمشیر بدتر هستش

آره عزیزم نمیدانم به طور خواسته یا ناخواسته حرفی به من زدی که خیلی دلم رو رنجوندی و وقتی ازت دلیلش را پرسیدم برام توضیح ندادی که چرا همچنین حرفی زدی و همین من را داره بدطور عذاب میده



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت8:52توسط عاشق | |